من یک نظاره گرم!
می شنیدم ((صداها)) را اما پاسخشان خاموشی بود ...
می نگریستم به دستهای التماس اما جوابشان تنها نگاه من بود ...
می نگریستم به ظلم و ظالم اما جوابشان تنها تظاهر من بود ...
روزی در پی فرار از این دنیا , دستان ز رگ جدا ساختم , روزی در پی انتقام نفس خود
فرو خوردم . گریستم نه به حال خود . از خود خسته و به فکر دیگران بودم ... .
و حال :
می شنوم ((صداها)) را اما تنها نظاره می کنم ...
می نگرم به دستهای التماس اما تنها نظاره می کنم ...
می نگرم به ظلم و ظالم اما تنها نظاره می کنم ...
می نگرم و می گذرم . نه به خود و نه به دیگران می اندیشم .